🏔سرنوشت✒پارت۱۲

"F" · 07:08 1400/06/30

 


رفتم تو و درو بستم  همه چیز اینجا خیلی عجیبه از مردم و لباساشون تا دکور اتاقاشون
یعنی من کجام؟
[دو روز بعد]
کنار تختش نشسته بود تو این چند روز کمتر تب میکرد و‌این خیلی خوب بود ولی هنوز به هوش نیومده بود و این نگرانم میکرد
خیلی وقته اینجا نشستم بلند شدم ک برم 
ولی با صدای ناله‌ی همون گلابی سرجام ایستادم
برگشتم سمتش چشماشو باز کرده بود 
 رفتم نزدیکش با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت

×ا......ب

از پارچ روی میز براش اب ریختم و اروم بهش دادم

خواست بلند بشه که نزاشتم

+استراحت کن 

×من چم شده 

+هیچی بیهوش شدی

×چند ساعته؟

+بهتره بگی چند روز...دو روزه بیهوشی

یکم تعجب کرد

×چرا انقد.....
با اون دستش کتف اسیب دیدشو گرفت که 
آخش رفت هوا

+عه چی‌کار میکنی زخمت هنوز خوب نشده

×چی؟زخمم

+چطوری با اون زخمت راه میرفتی 

یکهو در باز شد و لوکا اومد تو

لوکا،به به پسر خاله عزیز بلاخره به هوش اومدی

بدون توجه به لوکا با یه اخم وحشتناک گفت

×کی به تو اجازه داد به زخم من دست بزنی؟