🏔سرنوشت✒پارت ۲۲

"F" · 11:41 1400/07/18


یکهو همه شروع کردن پچ پچ کردن

×هیچ میفهمی داری چی میگی؟

+اره میفهمم

پزشک ۲،اگه حتی یکم ملکه حالشون بد بشه مجازاتت مرگه

یا خدا مرررررگ ،کلا یادم رفته بود الان تو قرن بوقی‌م  ولی دیگه نمیتونستم حرف مو پس بگیرم با کمی تردید گفتم

+مهم نیست من کارمو خوب بلدم

................

دستامو شستم و پوزخندی رو ب دکترای تو اتاق زدم و اونارو همونجور که تو کف بودن گذاشتم و اومدم بیرون

زیر لب برا خودم اهنگ میخوندم که یکهو خوردم به یکی سرمو اوردم بالا همون اقاهه بود که همه ازش حساب میبردن لوکاهم کنارش بود

همون اقاهه،چی شده؟

همونجور که لبخند میزدم گفتم

+هیچی حالشو خوبه الانم فکر کنم به‌هوش اومده باشن

برقی تو چشما نشست

+یه سوال بپرسم؟

همون اقاهه،بپرس

+اون خانمه که همه بهش میگن ملکه خانمتونه؟

لوکا داشت لباشو میجویید

همون اقاهه،میدونم از اینده اومدی و از هیچی خبر نداری واسه همین این حرفتو نشنیده میگیرم اره ایشون ملکه من‌هستن

+اوووو چ رمانتیک میتونین برین ببینینشون

اقاهه رفت و منو لوکا تنها شدیم

لوکا،حواست به حرفایی که میزنی باشه برات بد میشه ها

+حواسم هست 

×تو اینجا چی کار میکنی

برگشتم شاهزادهه پشت سرم بود و با اخم به
لوکا نگا میکرد

لوکا،هرچی نباشه حال خالم بد شده ها

×خب حالا که فهمیدی حالش خوبه چرا وایستادی

لوکا چشم غره ای به ادرین رفت و رو ب من گفت

لوکا،من میرم کاری داشتی بهم بگی

+حتما مرسی

لوکا که رفت برگشتم سمتش و گفتم