🏔سرنوشت✒پارت۱۲
رفتم تو و درو بستم همه چیز اینجا خیلی عجیبه از مردم و لباساشون تا دکور اتاقاشون
یعنی من کجام؟
[دو روز بعد]
کنار تختش نشسته بود تو این چند روز کمتر تب میکرد واین خیلی خوب بود ولی هنوز به هوش نیومده بود و این نگرانم میکرد
خیلی وقته اینجا نشستم بلند شدم ک برم
ولی با صدای نالهی همون گلابی سرجام ایستادم
برگشتم سمتش چشماشو باز کرده بود
رفتم نزدیکش با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت
×ا......ب
از پارچ روی میز براش اب ریختم و اروم بهش دادم
خواست بلند بشه که نزاشتم
+استراحت کن
×من چم شده
+هیچی بیهوش شدی
×چند ساعته؟
+بهتره بگی چند روز...دو روزه بیهوشی
یکم تعجب کرد
×چرا انقد.....
با اون دستش کتف اسیب دیدشو گرفت که
آخش رفت هوا
+عه چیکار میکنی زخمت هنوز خوب نشده
×چی؟زخمم
+چطوری با اون زخمت راه میرفتی
یکهو در باز شد و لوکا اومد تو
لوکا،به به پسر خاله عزیز بلاخره به هوش اومدی
بدون توجه به لوکا با یه اخم وحشتناک گفت
×کی به تو اجازه داد به زخم من دست بزنی؟