🏔سرنوشت✒پارت۱۱
حتما اون دارویی که زدم رو زخمش باعث شده درد بگیره یا شایدم بسوزه ولی درمانش میکنه
دستمو گذاشتم رو پیشونیش تب داشت به خدمتکارای بیرون گفتم برام اب سرد و دستمال بیارن
یکم گذشت تا چیزایی که میخواستم رو برام اوردن
دستمال رو خیس کردم و گذاشتم رو پیشونیش تا تبش رو بیاره پایین
.......................
شب شده بود و اون هنوز به هوش نیومده بود
تق تق تق
+بفرمایید
در باز شد و لوکا اومد تو لبخند مهربونی زد و گفت
لوکا،از صبح اینجایی حتما خسته شدی بهتره بری استراحت کنی
+ولی.....
لوکا،نگران نباش خدمتکارا اینجان
باشه ای گفتم و رفتیم بیرون
+اون خانمی که اون موقع درمانش کردم ......
لوکا،حالشون خوبه
+میخوام ببینمشون تا مطمئن بشم
لوکا،متاسفم ولی فکر نکنم پزشکای دیگه اجازه بدن بری
+اوهوم باشه
لوکا منو برد به یه اتاق اتاق بزرگی بود ولی دکورش قدیمی بود خیلی قدیمی
+اینجا چرا اینجوریه؟
لوکا،چجوریه؟
+اِم...خب...هیچی خیلی ممنون
رفتم تو و درو بستم همه چیز اینجا خیلی عجیبه از مردم و لباساشون تا دکور اتاقاشون
یعنی من کجام؟
[دو روز بعد]