🏔سرنوشت✒پارت۸
+اب سرد و گرم من چی شد
به خدمتکارا گفتم هرچی میخواد براش ببرن
در همین لحظه مداد شمعی سر رسید و به پدرم تعظیم کرد
_چی شده؟حال ملکه چطوره؟سعی کردم خودمو سریع برسونم
×به کوری چشم بعضیا خوبه
مداد شمعی،الان منطورتون من بودم؟
×به شخص خاصی اشاره نکردم
پدم گفت
_ادرین یه پزشک جدید اورده شاید اون بتونه در مانش کنه
مداد شمعی،امیدوارم
یه چند ساعتی گذشت که در اتاق باز شد
و دختره اومد بیرون
+تموم شد
پدرم رفت جلو
_خب چی شد؟
+گفتم ک تموم شد،حال شون از منم بهتره
میتونین ببینینشون
انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم خواستم برم پیش مادرم که یهو سرم گیج رفت و افتادم اخرین چیزی دیدم این بود که دختره اومد سمتم....
《از زبان همون دختره 》
داشتم خبر خوب بهشون میدادم که یکهو پسره افتاد زمین سریع رفتم نزدیکش
نبضشو گرفتم کند میزد
یه چند نفر اومدن فکر کنم خدمتکار بودن
سریع برداشتن و بردنش
خواستم دنبالشون برم که یه پسر با موهای مشکی ابی که مثل اون یکی لباس پوشیده بود اومد جلوم
+اِم...ببخشید من باید برم پیش اون اقا
_من میبرمتون
بعدم منو برد سمت یه اتاق درو باز کردم پسره رو گذاشته بودن رو تخت چند نفرم بالا سرش بودن رفتم ببینم چِش شده
پسره رو ماینه کردم و رو ب دکتری که اونجا بود گفتم
+کم خونی،سوتغذیه و هزار چیز دیگه نکنه بهش فقط اب میدادین😐