🏔سرنوشت✒پارت۷
یکهو در باز شد و همه پزشکا اومدن بیرون
پزشک۱،ملکه.....
با اومدن پدرم حرفش نصف نیمه موند
همه جز دختره تعظیم کردیم
_حال ملکه چطوره؟
پزشک۲،قربان حالش اصلا خوب نیست هر لحظهممکنه......
یکهو دختره پرید بین پدرم و پزشک
و رو ب پدرم گفت
+ببینعمویی میدونم شخص مهمی هستی
که اینامخصوصا اون گلابی
دارن بهت احترام میزارن...
گلابی؟این الان با من بود؟
+ولی فکر میکنم بتونم درمانش کنم
+بگین برام اب سرد و گرم جدا بیارن
این آق دکترا رو هم بگین بیان کمکم(اب سردو گرم براچی؟*_*)
پزشک۱،هه تو میخوای درمانشون کنی
این همه پزشک نتونستم اون وقت تو بتونی؟
+معلومه که میتونم
پزشک۱،تو یه زنی
+خب باشم مگه مریضتون مادرن این اقا نیست؟
پزشک۲،چرا
+خب پس چی مریضتونم زنه
×چیکارش دارین بزارین بره
پزشک۱،ن عالیجناب این یه زنه نمیتونه این کارو بکنه
پزشک۲،ولی اگه مهارت داشته باشه چرا که ن
پزشک ۱،مهارت؟این خانم اصلا میدونه مهارت چیه؟
یکهو دختره عصبانی شد
+هوی اقا
پزشک۱،با منی
+پ ن پ با اون گلابیام😐
ببین مهارت من از تو بیشتره شک نکن
یکهو خدمتکار مادرم با چشمای گریون از اتاق اومد بیرون
خدمتکار،تورو خدا یه کاری بکنین ملکه دارن.....
یکهو دختره همه رو کنار زد و رفت تو
پزشک۱،کجا میری تو نباید.....
×بزارین بره شاید بتونه مادرمو درمان کنه
از تو اتاق داد زد
+اب سرد و گرم من چی شد
به خدمتکارا گفتم هرچی میخواد براش ببرن