🏔سرنوشت✒پارت۶

"F" · 18:19 1400/05/13

 

 

با یه مظلومیت خاصی نگام کرد و گفت

+اگه از دستت بیوفتم چی؟

×نگران نباش نمیوفتی

+اگه افتادم

×نترس اولین بارم که نیست یکیو بغل میکنم

+اخه ادم منکه ازت شجره نامه کاراتو نخواستم میگم نندازیم

اوففففف
من بخوام به حرفای این گوش بدم باید تا فردا صبح باید اینجا باشیم
بدون توجه به جیغ‌جیغاش از کوه رفتیم پایین
دستاشو دور گردم پیچیده بود دروغ چرا 
خیلی محکم کرفته بود 
گذاشتمش زمین
اسب رو از درخت باز کردم  و سوارش شدم

+پس من چی؟

×بپر بالا

+ببخشید یه زین داره که جنابالی هم رو اونی
من کجا بشینم😐

دستشو گرفتم و کشیدم بالا و گذاشتمش پشت‌سر خودم

+ببین بدون زین لیز میخورما 

بیخیال حرفاش شدم  و راه افتادیم

یکم گذشت که دستاشو دورم حلقه کرد

+اروم تر برو میوفتم بابا تو الان سریع تر از یه ماشین داری میری فکر اون اسب بدبخت رو هم بکن

ماشین دیگه چیه
×نمیشه وقت نداریم

وقتی رسیدیم قصر یه نگهبان بدو بدو اومد سمتم

×چی شده

نگهبان،قربان ملکه....حالشو خوب نیست

سریع دست دختره رو گرفتم و با خودم بردم تو
جلوی در اتاق ملکه خیلی شلوع بود
خواستم برم تو اتاق که دیدم دختره نمیاد

×چرا نمیای؟

+اینجا کجاست؟چرا همه اینجوری لباس پوشیدن؟ اصلا تو کییی؟

×دارم میگم وقت نداریم 

+تا برام تو‌ضیح‌ندی نمیام

×ببین مادرم حالش بده بیا برو درمانش کن همه چیو بهت میگم

+ن تا توضیح ندی کسیو درمان نمیکنم

یکهو در باز شد و همه پزشکا اومدن بیرون