🏔سرنوشت✒پارت۵

"F" · 13:50 1400/05/09

 


رفتم جلو و بغلش کردم

+چی کار میکنی ولم کن

از پله ها رو دوتا یکی  رفتم پایین بعدم گذاشتمش رو زمین

×زود هر چی میخوای بردار

تقرییبا نصف مغازه رو برداشت

+بریم
دوباره بغلش کردم
+چی کار میکنی هوی ولم کن با توام

صداش عین میخ میرف تو گوشم
اخمی کردمو گفتم

×ساکت شو وقت نداریم

اونم دیگه چیزی نگفت رفتم سمت همون کوچه ای که ازش اومدم بیرون

+کجا میبری منو

جوابشو ندادم

غیر از دیوار چیز ی اینجا نبود حالا چطوری برگردم سرزمین خودم

تو همین افکار بودم که فکری به ذهنم رسید
اروم رفتم سمت دیوار

+کجا میری اونجا دیواره میخوریم بهش

بدون توجه به حرفای اون دختره جیغ‌جیغو
به دیوار نزدیک شدم چشمامو بستم و .......
باورم نمیشه از دیوار رد شدیم تو غار بودیم
دختره چشماش بسته بود اروم چشماشو باز کرد

+وای خدا  ماکجاییم؟ منو کجا اوردی؟ صبر کن ببینم اینجا کوهه؟

×اره

+چی ؟...چطور؟؟...امکان نداره.....ما الان تو 
کوچه بمبست بودیم چطوریییییییییی😳😲

×ببین اسب من پایین کوهه باید بریم پایین

+اسسسسسسسسب؟😳😲

خواستم برم پایین که

+صبر کن

×باز چی شده؟

+اینجا شیبش زیاده 

×خب؟

با یه مظلومیت خاصی نگام کرد و گفت