🏔سرنوشت✒پارت۴
یکم گذشت که همون خانمه از اتاق اومد بیرون
سریع رفتم جلو
+بازم که تویی چی میخوای
×تو باید باهام بیای
+من شمارو میشناسم؟
×اره یعنی ن
+منم با کسی که نمیشناسم جایی نمیرم
×بهت دستور میدم باهام بیای
+چی کار؟ نکنه از پشت کوه اومدی با خودت چی فکر کردی
×چرا همه همینو بهم میگن
+چون عجیب غریبی
×عجیب غریب منم یا شماها
+برو خدا روزیتو جایی دیگه بده برو وقت منو نگیر
×ببین تو باید باهام بیای وگرن.....
اخماش رفت تو هم و گفت
+وگرن چی؟ها؟تحدید میکنی
×ن ن اگه نیای ممکنه مادرم بمیره
+مادرت؟
×لطفا همینجوریشم کلی دیر شده
+خب برو بیارش همینجا
×نمیتونم
+باشه صبر کن وسایلامو بردارم
×ن ممکنه دیر بشه
دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش
یکهو یه زن اومد جلو مونو گرفت
👤کجا میرین؟
+لیزا من باید برم مریض دارم حواست به بیمارایی که اینجان باشه
×بدو داره دیر میشه
دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم البته این دفعه بدو بدو از ساختمون اومدیم بیرون
+صبر کن اینجوری که نمیشه من باید وسایلمو.....
پریدم وسط حرفش
×وقت نداریم
+ببین اونجا یه مغازه هست که وسایل پزشکی میفروشه میرم از اونجا میخرم زیاد طول نمیکشه
×باشه بریم
رفت سمت همون معازه ای که گفت چندتا پله
داشت که میرفت پایین
اروم اروم پله هارو میرفت
×بدو
+نمیتونم سریع تر از این بیام
اوففففف
رفتم جلو و بغلش کردم
+چی کار میکنی ولم کن