🏔سرنوشت✒پارت۴

"F" · 13:48 1400/05/06

 


یکم گذشت که همون خانمه از اتاق اومد بیرون
سریع رفتم جلو

+بازم که تویی چی میخوای

×تو باید باهام بیای 
+من شمارو میشناسم؟

×اره یعنی ن

+منم با کسی که نمیشناسم جایی نمیرم

×بهت دستور میدم باهام بیای

+چی کار؟ نکنه از پشت کوه اومدی با خودت چی فکر کردی

×چرا همه همینو بهم میگن

+چون عجیب غریبی

×عجیب غریب منم یا شماها

+برو خدا روزیتو جایی دیگه بده برو وقت منو نگیر

×ببین تو باید باهام بیای وگرن.....
اخماش رفت تو هم و گفت
+وگرن چی؟ها؟تحدید میکنی

×ن ن اگه نیای ممکنه مادرم بمیره 

+مادرت؟

×لطفا همینجوریشم کلی دیر شده

+خب برو بیارش همینجا

×نمیتونم
+باشه صبر کن وسایلامو بردارم

×ن ممکنه دیر بشه

دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش 

یکهو یه زن اومد جلو مونو گرفت

👤کجا میرین؟

+لیزا من باید برم مریض دارم حواست به بیمارایی که اینجان باشه

×بدو داره دیر میشه

دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم البته این دفعه بدو بدو از ساختمون اومدیم بیرون

+صبر کن اینجوری که نمیشه من باید وسایلمو‌‌‌.....

پریدم وسط حرفش

×وقت نداریم

+ببین اونجا یه مغازه هست که وسایل پزشکی میفروشه میرم از اونجا میخرم زیاد طول نمیکشه

×باشه بریم

رفت سمت همون معازه ای که گفت چندتا پله 
داشت که میرفت پایین 
اروم اروم پله هارو میرفت 
×بدو
+نمیتونم سریع تر از این بیام

اوففففف
رفتم جلو و بغلش کردم

+چی کار میکنی ولم کن