🏔سرنوشت✒پارت۳
تو اون سرو صدا نمیشد فهمید چی داره میگه
گوشامو تیز کردم که بلکه حداقل چند کلمهشو
متوجه بشم
_کنفرانس پزشکی امروز ساعت ۱۰:۱۵ باحضور
پزشک.....
پززززززششششک!!!
ادامه حرفشو دیگه نشنیدم یکی داشت از اونجا رد میشد رفتم جلوش
×بگو ببینم اون اقا که تو اون جعبه بود داشت راجب یه دکتر میگفت اون دکتر کجاست و چقدر کارش خوبه؟
_چی داری میگی اقا جعبه کدومه،بعدشم نکنه از پشت کوه اومدی که خانم دوپن رو نمیشناسی؟
×پشت کوه که ن از توی کوه اومدم
_مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست😐ایشون
راه درمان قطعی کرونا (😂)و کلی بیماری دیگه که تا چند سال پیش مردم بخاطرش میمردن رو پیدا کردن
کرونا دیگه چیه
×خب کجا میتونم پیداش کنم؟
_این پله هارو برو بالا میرسی به یه در بزرگ
بهتره زود تر بری کنفرانس شروع شده
پله هارو دو تا یکی رفتم تا رسیدم به یه در بزرگ
درو باز کردم و رفتم تو کلی ادم کنار هم رو صندلیا نشسته بودن یه خانمی هم جلوی اونا بود داشت به سوالای اونا جواب میداد یعنی خودشه؟ سریع رفتم سمتش و دستشو گرفتم
×ببینم خانم دوپن که میگن تو ای؟
با چشمای گرد شده گفت
+بله
شاید این یکی بتونه مادرمو درمان کنه
خواستم ببرمش که
+اقای محترم چیکار میکنی
بدون توجه به حرفش دستشو کشیدم
یکهو دو تا سرباز قلچماق اومدن
یکیشون گفت
_مشکلی پیش اومده؟
بدون توجه به اونا گفتم
×تو باید باهام بیای
+چی داری میگی کجا بیام
بعدم به سربازاش اشاره کرد اونا هم منو گرفتن و انداخت بیرون
×مگه نمیدونین من کیم؟!
از جام بلند شدم
من هرجور شده باید اونو باخودم ببرم
.............
یکم گذشت که همون خانمه از اتاق اومد بیرون
سریع رفتم جلو
+بازم که تویی چی میخوای
×تو باید باهام بیای