🏔سرنوشت✒پارت۲
برید ادامه "_"
هرچی گوشامو تیز کردم
صدای برخوردسنگ بهزمین رو نشنیدم
یعنی این چاله ته نداره؟
یکم رفتم جلو خودمو خم کردم تا توی چاله رو ببینم
یکهو زیر پام خالی شد و افتادم
چشمامو محکم روی هم فشردم.......
احساسسبکیمیکردم یعنی مردم؟
اروم چشمامو باز کردم باور نمیشه رو هوا معلقم
یکهو افتادم رو زمین
از جام بلند شدم خاک روی لباسامو تکوندم
یه نگاه به اطرافم انداختم تو یه کوچهی تنگ و نسبتا تاریک بودم از کوچه بیرون اومدم
کلی ادم با لباسای عجیبغریب داشتن راهمیرفتن
بعضیاشونم یه چیزی تو دستشون بود
باورم نمیشه کالسکههاشون بدون اسب حرکتمیکردن
خونه هاشون به اسمون رسیده بود سرمو بلند کردم این یکی دیگه خیلی عجیببود
کالسکه پرنده!!!!
هرکی از کنارم رد میشد با تعجب بهم نگاه میکرد
فکر کنم نمیدونستن من کیم بیخیال اطرافم شدم
و به راهم ادامه دادم تا شاید بتونمکسیو
پیدا کنم که بتونه مادرمو درمان کنه یه خونهاز همون خونه های بزرگ بود که همه میرفتن توش
ولی تا خواستم برم تو درش بسته شد
دستگیره هم نداشت تا بتونم درو باز کنم یه قدم رفتم جلو که یکهو در به دو طرف رفت و باز شد
جللخالق!!!
یه نیم قدم رفتم عقب که در بسته شد دوباره رفتم جلو و دوباره باز شد چند بار این کارو تکرار کردم خیلی خنده دار و باحال بود
یه نگاه به اطرافم انداختم هرکی دوروبرم بود
داشت با تعجب و تاسف نگام میکرد ایناچشون بود😑
ژست قبلیمو گرفتم و رفتم تو اوه اینجا که از اونجا شلوغ تره همینجور میرفتم که صدایی توجهمو به خودش جلب کرد سرمو برگردوندم
یه مرده تو یه جعبهسیاه بزرگ بود و داشت حرف میزد
این چطوری رفته بود اون تو؟
تو اون سرو صدا نمیشد فهمید چی داره میگه
گوشامو تیز کردم که بلکه حداقل چند کلمهشو
متوجه بشم