🏔سرنوشت✒پارت۱
امیدوارم خوشتون بیاد😁
کامنت و لایک فراموش نشه😁
دراتاق باز شد سریعرفتمجلو
×چیشد؟
سرشوانداختپایین و گفت
_متاسفمقربان...ولیهیچ کدومشون نتونستن کاری بکنن ایشون حالشون هرلحظه بدترمیشه
باعصبانیتگفتم
×چطورنتونستنکاریبکنن یعنی ازاینهمه
پزشکی که همشون ادعایبرتریمیکنن حتییه نفرم نیست کهبتونه کاری کنه؟
_قربان همه دارن سعیشونومیکنن.....
انگشتمو گرفتم سمتش و گفتم
×بهشون بگو اگه جونشونرودوستدارنبهتره درمانشکنن
باتتپت گفت
_چ...چشم
دیگه نمیتونستم اینجا بمونم ...اصلا بمونمکهچیبشه؟مگهموندنمنفایدهایهمداره؟
سوار اسبمشدممقصدمشخصینداشتمفقطمیخواستم
ازاینجادوربشم نمیدونمچقدر طول کشید و چقدر ازقصر دور شدم که رسیدم بهیه کوه که وسطش
یه غار بود اسبمو به درخت بستم و ازکوه رفتم
بالا یه نگاه به غار انداختم ورودی نسبتا بزرگی
داشت داخلش چیزی مشخص نبود من همه جا
رو گشتم تا بتونم پزشکی رو پیدا کنم تا بتونه مادرمو درمان کنه تمام پزشکای ماهر رو دور هم جمع کردم و حتی یه نفرم نتونست اونو درمانکنه خواستم برگردم ولی یه چیزی مانعممیشد یه حسی میگفت برم تو غار،تا تهش برم
یه چند قدمی رفتم جلو کم کم چشمامداشت به
تاریکی عادت میکرد همونجور رفتم جلو تا رسیدم به یه چاله بزرگ و عمیق یه سنگ برداشتم
وانداختم توش هرچی گوشامو تیز کردم
صدای برخوردسنگ بهزمین رو نشنیدم
یعنی این چاله ته نداره؟
یکم رفتم جلو خودمو خم کردم تا توی چاله رو ببینم
یکهو زیر پام خالی شد و افتادم