🏔سرنوشت✒پارت۳۰
لایک و کامنت فراموش نشه b:
اگه مادرم میفهمید حتما کلی غصه میخورد و این اصلا براش خوب نیست
×باشه میخورم
+افرین حالا شد
قوطی رو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیبم
+شاهزاده
نگاش کردم که گفت
+تورو خدا بگو کی برممیگردونی
کلافه نگاش کردم که نگام به چشمای ابیش قفل شد چشماش عین دوتا تیله ابی بود ادمو جذب خودش میکرد نمیتونستم به این چشما ن بگم واسه همین گفتم
×بعد خوب شدنمادرم
دلخور گفت
+بازم که همونو گفتی
×ببین مادرم خیلی برام با ارزشه میفهمی که چی میگم
یکهو رفت تو فکر چشماش غمگین شد
×حالت خوبه؟
+اره میفهممچی میگی مادر مهمترین چیزیه که یکی میتونه داشته باشه چیزی کهمن......
چشماشو بست که قطره اشکی از چشمش چکید سریع پاکش کردو از جاش بلند شد و رفت سمت در قبل از اینکه بره با صدای گرفتهای گفت
+باشه تا خوب شدن مادرت اینجا میمونم ولی بعد برمیگردم
و بدون اینکه منتطر حرفی از طرف من باشه رفت بیرون منکه چیزی نگفتم چرا انقد ناراحت شد ؟
از جا بلند شدم لباسمو پوشیدم و رفتم تا ببینم کجا رفت از نگاهبان پرسیدم که گفت رفته بیرون بدون معتلی رفتم بیرون کل باغ و گشتم ولی نبود
پس کجا رفت این دختر شاید رفته باشه.....ن امکان نداره هیچ کی از اونا خبر نداره
ولی اگه..... رفتم سمت باغ مخفی تنها کسی که ازش خبر داشت خودم بودم یه جایی اون پشت مشتای قصر یه دیوار بود که گلای پتوس روشو گرفته بود
یه گوشه از دیوار ریخته بود پایین ولی جاش معلوم نبود یه روز که اتفاقی دیدمش وقتی رفتم اون طرف دیوار با یه عالمه سنگ و خاک رو ب رو شدم دستی به سر و روش کشیدم
گل و درخت کاشتم و شد اینی که الان هست گلای پتوس رو کنار زدم و از شکاف دیوار رد شدم با چشم همه جارو گشتم خواستم برم که چشمم افتاد به یه چیز ابی که پشت درخت بود رفتم جلو تر بعله حدسم درست بود خودشه و اونم لباس ابیشه اروم اسمشو صدا زدم