🏔سرنوشت✒پارت۲۸

"F" · 10:44 1400/08/26

 

دختره....یعنی مرینت رفت جلو و سلامی کرد

یکی از وسایلشو برداشت یه سرشو کرد تو گوشش و اون سرشو گذاشت رو قلب مادرم

خیلی شیطون رو کرد به مادرم

 

+قلبتون عین یه دختر ۱۸ ساله میتپه 

 

مادرم از حرفش خندش گرفت

 

+پس با همین خنده هاتون دل پادشاه گابریل رو بردین

 

مادرم دوباره خندید خیلی وقت بود مادرمو اینجوری خندون ندیده بودم

 

امیلی،تو اسمت چیه

 

+مرینت

 

امیلی،اسم قشنگی داری

 

+ممنون اسم شماهم قشنگه امیلی خانوم

 

مادرم ریز خندید 

 

امیلی،تنها کسی که اینجوری صدام کرده گابریل بوده

 

مرینت ریز خندید و گفت

 

+میشه دستتونو بدین؟میخام نبض‌تونو بگیرم

 

مادرم دستشو برد جلو

 

+همه‌چی عالیه مطمئنم خیلی زود حالتون خوب میشه

 

امیلی،حال من دیگه خوب شدنی نیست من دیگه پیر شدم

 

رفتم جلو و دستشو گرفتم

 

×این چ حرفیه اخه

 

+ حق با شماست منم همچین پسری میداشتم پیر میشدم والا از وقتی اومدم دارم میگم منو برگردون هی میگه ن من که فقط چند روزه اینجام موهام سفید شد شماکه دیگه جای خود داری

 

نمیدونستم عصبانی بشم یا تعجب کنم

 

مادرم ریز خندید و گفت

 

امیلی،اینجوری نگو پسرم خیلی مهربون تر اونیه که فکر میکنی 

 

×ماماااان

 

امیلی،مگه دروغه

 

+امیلی خانم دیگه ما میریم شما باید استراحت کنین

 

رفت سمت در درو باز کرد و روب من گفت

 

+مگه نفهمیدی چی گفتم؟

 

×بامنی؟

 

+پ ن پ با خودم بودم میگم امیلی خانم باید استراحت کنه 

 

بدون اینکه منتطر جوابی از من باشه رفت بیرون