🏔سرنوشت✒پارت۲۸
دختره....یعنی مرینت رفت جلو و سلامی کرد
یکی از وسایلشو برداشت یه سرشو کرد تو گوشش و اون سرشو گذاشت رو قلب مادرم
خیلی شیطون رو کرد به مادرم
+قلبتون عین یه دختر ۱۸ ساله میتپه
مادرم از حرفش خندش گرفت
+پس با همین خنده هاتون دل پادشاه گابریل رو بردین
مادرم دوباره خندید خیلی وقت بود مادرمو اینجوری خندون ندیده بودم
امیلی،تو اسمت چیه
+مرینت
امیلی،اسم قشنگی داری
+ممنون اسم شماهم قشنگه امیلی خانوم
مادرم ریز خندید
امیلی،تنها کسی که اینجوری صدام کرده گابریل بوده
مرینت ریز خندید و گفت
+میشه دستتونو بدین؟میخام نبضتونو بگیرم
مادرم دستشو برد جلو
+همهچی عالیه مطمئنم خیلی زود حالتون خوب میشه
امیلی،حال من دیگه خوب شدنی نیست من دیگه پیر شدم
رفتم جلو و دستشو گرفتم
×این چ حرفیه اخه
+ حق با شماست منم همچین پسری میداشتم پیر میشدم والا از وقتی اومدم دارم میگم منو برگردون هی میگه ن من که فقط چند روزه اینجام موهام سفید شد شماکه دیگه جای خود داری
نمیدونستم عصبانی بشم یا تعجب کنم
مادرم ریز خندید و گفت
امیلی،اینجوری نگو پسرم خیلی مهربون تر اونیه که فکر میکنی
×ماماااان
امیلی،مگه دروغه
+امیلی خانم دیگه ما میریم شما باید استراحت کنین
رفت سمت در درو باز کرد و روب من گفت
+مگه نفهمیدی چی گفتم؟
×بامنی؟
+پ ن پ با خودم بودم میگم امیلی خانم باید استراحت کنه
بدون اینکه منتطر جوابی از من باشه رفت بیرون