🏔سرنوشت✒پارت۲۷
تاخواستم پتو رو بکشم رو سرم پتو رو قاپید و
از رو تخت بلندم کرد
+هی چیکار میکنی بزارم زمین
×نمیشه
رفت سمت در خواست ببرتم بیرون که گفتم
×کجا میری؟
×خیر سرت دکتری برو یه سر به مادرم بزن
+باشه بزارم زمین خودم پا دارم
گذاشتم رو زمین و گفت
× سه دقیقه وقت داری اماده بشی الیا برات لباس اورده گذاشته تو کمد برو بردار
بعدم رفت بیرون
از جام بلند شدم یه ابی به دست و صورتم زدم
در کمدو باز کردم یه عالمه لباس تو کمد بود یکی از یکی خوشگل تر یه ابیشو برداشتم
هنوز کامل نپوشیده بودمش که در باز شد
×سه دقیقت تموم ......
حرفش با دیدن من تو اون وضعیت تو دهنش ماسید
خیلی هول جیغ زدم
+برو بیروووووون
اونم سریع درو بست نفسمو دادم بیرون و لباسو پوشیدم موهامم دم اسبی بستم و رفتم بیرون
پشت در ایستاده بود
《از زبان ادرین》
در باز شد و اومد بیرون
لباسِ خیلی بهش میومد سرشو اورد بالا که چشم تو چشم شدیم نگاهشو ازم دزدید و چشم غره ای بهم رفت
+چیه خوشگل ندیدی؟😐
الان وقت انتقام بود لبخند بدجنسی زدم و گفتم
×از قدیم گفتن دیدن خر صفا داره
خیلی حرصی گفت
+اینجوریاست؟برو خودت مادرتو درمان کن پسره گلابی
لبام عین یه خط صاف شد خواست برگرده تو اتاق که دستشو گرفتم
×بیابریم
دستشو از تو دستم کشید
باهم رفتیم اتاق مادرم نگاهبان درو برامون باز کرد و رفتیم تو مادرم رو تخت نشسته بود
تا منو دید لبخندی زد
دختره....یعنی مرینت رفت جلو و سلامی کرد
یکی از وسایلشو برداشت یه سرشو کرد تو گوشش و اون سرشو گذاشت رو قلب مادرم
خیلی شیطون رو کرد به مادرم