🏔سرنوشت✒پارت۲۵
حس پوستر نیست بپرین ادامه
لایک و کامنت هم فراموش نشه😁
+راستی یادم رفت اسممو بهت بگم من مرینتم مرینت دوپن چنگ
اسممو چند بار اروم تکرار کرد تا یادش بمونه
×تو نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
+درسته از وقتی اومدم همینا تنم بوده ولی خب منکه لباس ندارم
×بیا بریم بگم بهت لباس بدن
باهم رفتیم بیرون
×تو واسمون قابل احترامی چون جون مادرمو نجات دادی پس لباس معمولی نمیتونم بدم بهت
رفتیم بیرون باغ سر سبز و بزرگی بود
یه دختر با خدمتکاراش داشت به گلا نگا میکرد
وقتی مارو دیدن همه تعظیم کردن دختره به خدمتکاراش اشاره کرد که برن
موهای قهوهای و چشمای عسلی درکل خوشگل بود ولی هنوزم به پای من نمیرسید
دختره با یه نَمهعشوه گفت
همون دختره ،عالیجناب چیشده که یاد ما افتادین
×اومدم بهت یه زحمتی بدم
همون دختره،این چ حرفیه
ادرین رو ب من گفت
×ایشون بانو الیا هستن....نامزد پسر وزیر اول
+واقعا فکر کردم نامزد خودته که اینجوری برات عشوه میاد
دختره از خجالت سرخ شد ادرینم ابروهاش رفت بالا رو کرد به دختره و گفت
×ایشونم همون پزشک ماهری که ملکه رو درمان کردن
الیا،از اشنایی باهاتون خوشبختم
+همچنین
×الیا میخواستم براش لباس اماده کنی یه لباس درخور پزشک ملکه
الیا،چشم حتما
×نمیدونم میدونی یا ن ولی اون از اینده اومده و چیزی راجب اینجا ها نمیدونه.....
+دروغمیگه یه چیزایی میدونم
×میسپارمش دستت از احترامم که هیچی نمیدونه سعی کنید زیاد دور و بر مقامات نرین که یه موقع ابرو ریزی نکنه