🏔سرنوشت✒پارت۲۵

"F" · 22:07 1400/07/27

حس  پوستر نیست بپرین ادامه

لایک و کامنت هم فراموش نشه😁


+راستی یادم رفت اسممو بهت بگم من مرینتم مرینت دوپن چنگ

اسممو چند بار اروم تکرار کرد تا یادش بمونه

×تو نمیخوای لباساتو عوض کنی؟

+درسته از وقتی اومدم همینا تنم بوده ولی خب منکه لباس ندارم

×بیا بریم بگم بهت لباس بدن 

باهم رفتیم بیرون

×تو واسمون قابل احترامی چون جون مادرمو نجات دادی پس لباس معمولی نمیتونم بدم بهت

رفتیم بیرون باغ سر سبز و بزرگی بود  
یه دختر با خدمتکاراش داشت به گلا نگا میکرد
وقتی مارو دیدن همه تعظیم کردن دختره به خدمتکاراش اشاره کرد که برن
موهای قهوه‌ای و چشمای عسلی در‌کل خوشگل بود ولی هنوزم به پای من نمیرسید
 دختره با یه نَمه‌عشوه گفت

همون دختره ،عالیجناب چی‌شده که یاد ما افتادین

×اومدم بهت یه زحمتی بدم

همون دختره،این چ حرفیه 

ادرین رو ب من گفت

×ایشون بانو الیا هستن....نامزد پسر وزیر اول

+واقعا فکر کردم نامزد خودته که اینجوری برات عشوه میاد

دختره از خجالت سرخ شد ادرینم ابروهاش رفت بالا رو کرد به دختره و گفت

×ایشونم همون پزشک ماهری که ملکه رو درمان کردن 

الیا،از اشنایی باهاتون خوشبختم

+همچنین

×الیا میخواستم براش لباس اماده کنی یه لباس در‌خور پزشک ملکه 

الیا،چشم حتما

×نمیدونم میدونی یا ن ولی اون از اینده اومده و چیزی راجب اینجا ها نمیدونه.....

+دروغ‌میگه یه چیزایی میدونم

×میسپارمش دستت از احترامم که هیچی نمیدونه سعی کنید زیاد دور و بر مقامات نرین که یه موقع ابرو ریزی نکنه