🏔سرنوشت✒پارت۲۳
لوکا که رفت برگشتم سمتش و گفتم
+چرا اینجوری کردی
×باید به توهم جواب پس بدم
+واه چ بد اخلاق بگو ببینم کی برم میگردونی
×تا وقتی مادرم خوب بشه اینجا میمونی
صدامو بردم بالا
+نمیتونم من کار و زندگی مو ول کردم اومدم اینجا که تو بیای.....
انگشتشو گذاشت رو لبام
×اینجا جاش نیست بیا بریم تو اتاقم
باهم رفتیم تو اتاقش
+میشنوم
×ببین ممکنه حال مادرم دوباره بد بشه اون وقت اگه تو نباشی....
پریدم وسط حرفش
+مگه کم دکتره خب اونا هستن دیگه منو میخوای چی کار
×ببین اگه امروز نبودی امکان نداشت بفهمن مادرم به بادوم حساسیت داره
پوزخندی زدم و گفتم
+هه دیدم داشتن منو میخوردن
×ببین تو تو کارت مهارت داری انقدر به کارت مطمئنی که مسئولیتبیمارت رو قبول میکنی نمیتونم بزارم بری
+ولی من زندگی حرفهایمو ول کردم
×نمیشه
+اگه مرغ تو یه پا داره مرغ من فلجه هر جور شده برمیگردم
×نظرت چیه بریم قصر رو بهت نشون بدم
پامو کوبیدم به زمین و گفتم
+نمیخوام میخوام برگردم
×نمیشه
یکم فکر کردم الان فرصت خوبی بود که بخوام سوال پیچش کنم
+اون اقاهه که شوهر ملکه بود کی بود؟
×اون پادشاه و پدر منه
+یعنی الان پادشاه گابریل ایشون بودن؟
×بله
+چه خفن پس ملکه هم حتما ملکه....اِم...چی بود....
×امیلی
+عا....اره خودشه ملکه امیلی،گفتی اسمت چیه؟
×ادرین
+پس تو هم ادرینی ادرین اگراست تنها بچه شون