🏔سرنوشت✒پارت۲۳

"F" · 10:26 1400/07/24


لوکا که رفت برگشتم سمتش و گفتم

+چرا اینجوری کردی

×باید به توهم جواب پس بدم

+واه چ بد اخلاق بگو ببینم کی برم میگردونی

×تا وقتی مادرم خوب بشه اینجا میمونی

صدامو بردم بالا
+نمیتونم من کار و زندگی مو ول کردم اومدم اینجا که تو بیای.....

انگشتشو گذاشت رو لبام

×اینجا جاش نیست بیا بریم تو اتاقم

باهم رفتیم تو اتاقش

+میشنوم

×ببین ممکنه حال مادرم دوباره بد بشه اون وقت اگه تو نباشی....

پریدم وسط حرفش

+مگه کم دکتره خب اونا  هستن دیگه منو میخوای چی کار

×ببین اگه امروز نبودی امکان نداشت بفهمن مادرم به بادوم حساسیت داره 

پوزخندی زدم و گفتم

+هه دیدم داشتن منو میخوردن

×ببین تو تو کارت مهارت داری انقدر به کارت مطمئنی که مسئولیتبیمارت رو قبول میکنی نمیتونم بزارم بری

+ولی من زندگی حرفه‌ای‌مو ول کردم

×نمیشه

+اگه مرغ تو یه پا داره مرغ من فلجه هر جور شده برمیگردم

×نظرت چیه بریم قصر رو بهت نشون بدم

پامو کوبیدم به زمین و گفتم

+نمیخوام میخوام برگردم

×نمیشه

یکم فکر کردم الان فرصت خوبی بود که بخوام سوال پیچش کنم

+اون اقاهه که شوهر ملکه بود کی بود؟

×اون پادشاه و پدر منه 

+یعنی الان پادشاه گابریل ایشون بودن؟

×بله

+چه خفن پس ملکه هم حتما ملکه....اِم...چی بود....

×امیلی

+عا....اره خودشه ملکه امیلی،گفتی اسمت چیه؟

×ادرین

+پس تو هم ادرینی ادرین اگراست تنها بچه شون