🏔سرنوشت✒پارت۱۶

"F" · 13:36 1400/07/07


+اون وقت چرا؟!

×چون.....صبر کن ببینم داری از زیر زبونم حرف میکشی؟!

خیلی بیخیال گفت
+هر جور دوست داری فکر کن

رفت یه مشت خرت و پرت دکتری اورد همونجور که سرش تو اونا بود گفت

+لباستو درار

با چشمای گرد شده نگاش کردم سرشو اورد بالا

بعد دیدن چشمای گرد من یه نگا به سرتا پاش انداخت و گفت
+به چی‌اینجوری نگا میکنی

×یه بار دیگه بگو چیکار کنم

+لباستو در بیار

×خجالت نمیکشی دکتری یا.......

اولش یکم گیج نگام کرد بعدش اخم کردو گفت

+درست حرف بزن معلومه‌که دکترم  باخودت چی فکر کردی  

×وقتی میگی لباستو در بیار به نظرت باید چه فکری‌کنم

+اون کله منحرفتو باید بزنم تو دیوار

هم خندم گرفته بود هم تعجب کردم و هم عصبانی شدم

+اخه ادم عاقل البته باید بگم ناعاقل خب به نظرت من چطور زخمی رو که زیر لباسته معاینه کنم؟

حالا منظورشو گرفتم خواستم بااون دست سالمم دکمه های لباسمو باز کنم ولی نمیتونستم

+چی شد؟ باز کردی؟

×ن....نمیتونم

اومد جلوم زانو زد و دونه دونه دکمه هامو باز میکرد تا‌حالا به صورتش دقت نکرده بود

صورت نسبتا‌سفید لبا و بینی که با صورتش هماهنگ بود موهای سورمه‌ایش... سرشو اورد بالا که چشم تو چشم شدیم اون چشمای ابیش.....
واو این دختر خیلی خوشگل بود
اخم کردو گفت