🏔سرنوشت✒پارت۱۴

"F" · 07:42 1400/07/01

 


یکهو یاد مادرم افتادم خواستم بلند بشم که درد بدی کل بدنمو گرفت

لوکا،میدونم میخوای بری پیش خاله بزار کمکت کنم
لوکا لباسمو اورد و کمک کرد که بپوشمش بعدم با کمک اون رفتیم اتاق مادرم در زدم و رفتم تو
مادرم رو تخت دراز کشیده بود رفتم تو و درو بستم اروم ب مادرم نزدیک شدم خوابیده بود  پیشونیشو بوسیدم خواستم برم ک......

امیلی،ادرین

برگشتم سمتش
×مامان
اروم بغلش کردم

×خوشحالم ک خوب شدی

امیلی،چرا این دو روز نیومدی پیشم

×خب...من

تق ‌تق ‌تق(کیه کیه در میزنه)

در باز شد همون دختره ک اوردمش اومد تو
تا منو دید گفت

+فکر کنم مزاحمتون شدم میرم بعدا میام

امیلی،ن عیبی نداره بیا

دختره‌لبخندی زد و اومد جلو یه چیزی رو گذاشت تو گوشش و بعد اون سرشو گذاشت
رو سینه مادرم 
بعدش چشمای مادرمو معاینه‌کرد

+وای امیلی خانم حالتون خیلی بهتره تا چند روز دیگه خوب خوب میشین 

هم من هم مادرم از طرز حرف زدنش تعجب کردیم مادرم با لبخند گفت

امیلی،ممنون تو این چند روز خیلی بهم رسیدگی کردی

+خواهش میکنم وضیفمه ،من دیگه میرم ولی....

یه نگاه بهم انداخت و گفت

+میشه یه لحظه بیاین بیرون