🏔سرنوشت✒پارت۱۳
بدون توجه به لوکا با یه اخم وحشتناک گفت
×کی به تو اجازه داد به زخم من دست بزنی؟
خیلی بیخیال گفتم
+درمانشم کردم
نمیدونم چی شد که داد زد
×درمان کردی؟ کی به تو اجازه داد
از طرز برخوردش ناراحت شدم
مثل خودش اخم کردمو گفتم
+کسی اجازه نداد دلم نیومد اونجوری ولت کنم
×دلت خیلیبیجا کرد
+هوی درست حرف بزن اصلا حقت بود میزاشتم زخمت عفونت کنه بعدم عفونت بزنه به قلبت و بعدشم بمیری(حرفای دکتری😐)
《از زبان همون گلابی》
هرچند از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی
دهنم بسته شد تاحالا کسی اینجوری باهام حرف نزده بود
بعدم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست
لوکا،چرا اینجوری کردی
اصلا حواسم به لوکا نبود با همون ابروهای گره خورده بهش نگا کردم
×چی میخوای
لوکا،اومدم حالتو بپرسم
×نمیخوام توحالمنو بپرسی
لوکا،اعصاب نداریا
×با من درست حرف بزن
لوکا،خیل خب شاهزاده
یکهو یاد مادرم افتادم خواستم بلند بشم که درد بدی کل بدنمو گرفت