🏔سرنوشت✒پارت۱۳

"F" · 07:23 1400/06/30

 


بدون توجه به لوکا با یه اخم وحشتناک گفت

×کی به تو اجازه داد به زخم من دست بزنی؟
خیلی بیخیال گفتم 

+درمانشم کردم

نمیدونم چی شد که داد زد

×درمان کردی؟ کی به تو اجازه داد

از طرز برخوردش ناراحت شدم 
مثل خودش اخم کردمو گفتم

+کسی اجازه نداد دلم نیومد اونجوری ولت کنم

×دلت خیلی‌بیجا کرد

+هوی درست حرف بزن  اصلا حقت بود میزاشتم زخمت عفونت کنه بعدم عفونت بزنه به قلبت و بعدشم بمیری(حرفای دکتری😐)

《از زبان همون گلابی》
هر‌چند از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی
دهنم بسته شد تاحالا کسی اینجوری باهام حرف نزده بود 
بعدم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست

لوکا،چرا اینجوری کردی

اصلا حواسم به لوکا نبود با همون ابرو‌های گره خورده بهش نگا کردم
×چی میخوای

لوکا،اومدم حالتو بپرسم

×نمیخوام تو‌حال‌منو بپرسی

لوکا،اعصاب نداریا

×با من درست حرف بزن

لوکا،خیل خب شاهزاده

یکهو یاد مادرم افتادم خواستم بلند بشم که درد بدی کل بدنمو گرفت